Die Zeit...

Vier und zwanzig Stunden bilden einen Tag
und eine Sekunde kann so bestimmend sein
vielleicht für ein Leben in einem Brief
mit einem Wort, das durch eine Träne
für immer unlesbar bleibt

Wie viel Sehnsucht schwebt im Raum
und wie viel Leid in einer Seele weilt
wenn man auch mit einem Lächeln hin und her schaut
und findet keinen Satz,
der seine Einsamkeit beschreibt

كد جلوگيري از راست كليك موس


 Angst
Du sagst du liebst denn Wind, wenn der wind geht machst du die Fenster zu, Du sagst du liebst den Regen, doch wenn es regnet spannst du den Regenschirm auf, Du sagst du liebst die Dunkelheit, doch wenn es dunkel wird machst du das licht an, Verstehst du warum ich angst habe wenn du sagst du liebst mich


  آغوش گرمم باش
...بگذار فراموش کنم لحظه هایى را که در سرماى بى کسى لرزیدم



خدا تنها روزنه امیدی است که
هیچ گاه بسته نمیشود...
تنها کسی است که
با دهان بسته هم میشود صدایش کرد
با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت
تنها خریداری است که ...
اجناس شکسته را بهتر بر می دارد
تنها کسی است که
وقتی همه رفتند می ماند...
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود
و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام میگیرد
نه با تنبیه کردن...
خدا را برایتان آرزو دارم...

دوکبوتر

 

دو کبوتر در اوج، بال در بال گذر میکردند. دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند. مرغ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور رو نهادند به دروازه نور... چمن خاطر من نیز زجان مایه عشق، در سراپرده دل غنچه ای می پرورد، -هدیه ای می اورد- برگهایش کم کم باز شدند! برگها باز شدند: ...یافتم! یافتم! آن نکته که می خواستمش!! با شکوفایی خورشید و، گل افشانی لبخند تو، آراستمش! تارو پودش را از خوبی و مهر، خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام: «دوستت دارم» را من داویزترین شعر جهان یافته ام!


 

تو را می پرستمت عاشقانه وار به توان بینهایت بار ستاره های آسمان قلبم گل قشنگ قلب من، تا به حال و تا امروز هیچگاه لمست نکرده ام ... حتی دستان گرمت را تا گرمای وجودم سرم شود و نتوانستم خیره به ستارگان چشمانت خیره شوم تا نور ستاره هایت نور چشمان بی فروغم شود... ولی همیشه وجودم به سویت بال بال خواهد زد تا روزی رسد که تعهدی را امضا کنیم ولی همیشه قلبم در پناه عشق جاودان تو باقی خواهد ماند و می ماند چون چون تو را می پرستمت عزیز عشق من که شدی همه زندگی من و همه وجود من و دلیل تپش های قلبم و نفس هایم

 


مقصد ... فقیر به دنبال شادی ثروتمند و ثروتمند به دنبال آرامش فقیر است ! کودک به دنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است ! پیر به دنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه سالمند است ! آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت و آنان که مانده اند در دل رویای رفتن دارند !
خدایا ... کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد خود نمی رسد!؟

 

شـعـرهـایـــم را

شـبـیــــه کــوه مـی نـویـسـم

تــا بـــه رســم نـقـــاشـی هـــای کـودکـــانـــه

از مـیــانـشـــان

طـلـــــوع کـنــــــی . . .



... اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال!
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند...
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی…
و من شاید کمر شکسته ترین بودم...
اگر غرور نبود
چشم هایمان به جای لب هایمان سخن نمی گفتند
و ما کلام محبت را در میان نگاه های گهگاهمان
جستجو نمی کردیم
اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم با اولین خمیازه به خواب می رفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمی کردیم
اگر خواب حقیقت داشت همیشه خواب بودیم
هیچ رنجی بدون گنج نبود…
ولی گنج ها شاید
بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگران از سر جوانمردی
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی می مرد…

اگر مرگ نبود همه کافر بودند
و زندگی بی ارزش ترین کالا یود ترس نبود، زیبایی نبود و خوبی هم شاید
اگر کینه نبود قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
اگر عشق نبود به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم…



مردم اغلب بی انصاف، بی منطق و خودمحورند...
ولی آنان را ببخش... اگر مهربان باشی، تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند...
ولی مهربان باش...
اگر شریف و درستکار باشی،فریبت می دهند... ولی شریف و درستکار باش... نیکیهای امروزت را فراموش میکنند... ولی نیکوکار باش... بهترینهای خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچگاه کافی نباشد، و در نهایت می بینی که هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم...


* دکتر علی شریعتی


I Am Thankful...
For the opportunity to help others.
There are those who have not been so abundantly blessed as I.

خدا را سپاس
به من این شانس رو دادی که بتونم به دیگران کمک کنم
کسانی هستند که از این نعمت و برکت وافری که به
من داده ای بی بهره اند

ای در دل من اصل تمنا همه تــــو
وی در سر من مایهٔ سودا همه تو
هر چند به روزگار در می‌نـــــــگرم
امروز همه تویی و فردا همه تـــــو

 

باز هم با نام تو افسانه ایی گلریز شد

بازهم درسینه ام عشق توشورانگیزشد

باز هم همراه بوی میخك و محبوبه ها

خاطراتم پر كشید با یاد تو در كوچه ها

باز هم وقتی نگاهت گیرد از من فاصله

دیده ام می بارد اما نم نم و بی حوصله

باز قلب پنجره بر روی من وا میشود

بازهم پروانه ایی در باغ پیدا می شود

باز هم لای كتابم می نهم یك شاخه یاس

می كنم بهر پیامی قاصدك را التماس

باز هم درهرشفق دلتنگ ودلگیرمیشوم

باز هم با یاد تو سرشار رویا می شوم

 


آمدی جانم بسوزی سوختی دیگر برو
آتش جانم شدی دل سوختی دیگر برو
من بیابانی ترین بودم که طور من شدی
سینه سینای عاشق سوختی دیگر برو
آمدم اهلت شوم مکثی کنی نورم شوی
آمدی اهلت به مکثی سوختی دیگر برو
من ید بیضا ندارم من شفا خواهم ز تو
کی شفا دادی پرم را سوختی دیگر برو
آمدی نوری برای مهر و ماه دل شوی
مهر و ماه دل به نارت سوختی دیگر برو
من تو را آرام جان و غمگسارم گویمت
نیست آرامم به غم دل سوختی دیگر برو
خواستم پروانه شمعت شوم زیبای من
بال من خاکسترم را سوختی دیگر برو
منتظر بودم بیایی جان به قربانت کنم
آمدی جانم بسوزی سوختی دیگر برو

حتی در سخت ترین

وبدترین شرایط زندگی

محکوم به امیدواری

هستیم!

                   



من زاده ی تنهایی ام

در شعر من چرخی بزن ای هد هد دیوانه ام

یاری کن اینک قلب را ای مستی بی باد ه ام

ما را به دریای جنون گه می کشی گه میروی

با من نکن ای جان من ! تو شمع ومن پروانه ام

در وادی بی صبر خویش هم تاز من زین مرگ باش

افسرده تر از من نگو ،دیدی ولی زندانی ام!

آخر شبی از درد خویش فکری کنم بر مرگ خویش!

خود را می آویزم به دار درمانده و شیدایی ام!

رفتی فلک بر کار خویش از یاد بردی یار خویش

دستی به دل داری و من ابری به دل بارنی ام

همصحبت دیوان شدی ای وای بر دنیای خویش

مردی کن و ما را ببخش همصحبتی پنهانی ام!

با ما نکردی تو جفا کشتی مرا تو در خفا

زین رسم را با خود ببر من زاده ی تنهایی ام!

 

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد

و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید

و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی کهنفس نفس میزد

ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است.

دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم.

دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد!

و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه

راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد

به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب

را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش

را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت

تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر،

دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد.

پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود!

یک فرشته کوچک و زیبا.....




اگه كمی و فقط كمی بخواهیم از زندگی لذت ببریم و نگاهمان را كمی بهتر كنیم بسیاری از لذت ها نه وقت زیادی می‌خواهد و نه پول زیادی. پس منتظر تغییرات زیاد در یه روزی كه معلوم نیست كی باشد نباشیم ... در کوچکترین اتفاقات عظیم ترین تجارب بشر نهفته است . باور کنید ...

1 - گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.

2 - سعی كنیم بیشتر بخندیم.

3- تلاش كنیم كمتر گله كنیم.

4 - با تلفن كردن به یك دوست قدیمی، او را غافلگیر كنیم.

5 - گاهی هدیه‌هایی كه گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا كنیم.

6 - بیشتردعا كنیم.

7 - در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت كنیم.

8- هر از گاهی نفس عمیق بكشیم.

9- لذت عطسه كردن را حس كنیم.

10- قدر این كه پایمان نشكسته است را بدانیم.

11- زیر دوش آواز بخوانیم.

12- سعی كنیم با حداقل یك ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم .

13- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.

14- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.

15- برای انجام كارهایی كه ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی كنیم!

16- از تفكردرباره تناقضات لذت ببریم.

17- برای كارهایمان برنامه‌ریزی كنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته كار مشكلی است!

18- مجموعه‌ای از یك چیز (تمبر، برگ، سنگ، كتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری كنیم

 

حکمت زندگی در یافتن آرمان است و
آنرا بر آرزوهای شخصی ترجیح دادن
به خاطر آن زندگی کردن و به خاطر آن مردن

 

 

 

 

 

نظر بدهید



جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی

با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف،

خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.

چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد

و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود.

بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.

دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره

پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….

پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.

میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم

سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.

بقیه داستان در ادامه مطلب . . .
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت،

فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید،

ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.

آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد،

صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.

میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.

عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.

زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی

که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.

میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.

پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.

سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،

با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود .

او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.

دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.

او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت

و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه

محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.

موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :

” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان .

سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.

میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش،

چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :

من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .

هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،

نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت .

بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد.

 کفن دزد

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود، پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهء مرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.

پسر گفت: ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را بهدعایت مشغول سازم.پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.

از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی به ماتحت آن مردگان فرو مینمود و ازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید و چنین بر مردگان ما روا نمیداشت!!!

 

عشق را رنگ ابی زدم

 

 

دوست داشتن را قرمز

 

 

نامردی را سیاه

 

 

دروغ را سفید

 

 

به تو که رسیدم ندانستم

 

 

مهربانی چه رنگیست؟